به محض رسیدن به ارتفاعات انار و منطقه درگیری، یکی از بچه ها با لهجه مشهدی من رو صدا کرد و گفت:

"حاج حسین، خبر داری ابراهیم رو زدن" بدنم یکدفعه لرزید، آب دهانم رو فرو دادم وگفتم: "چی شده؟!" جواب داد:

"یه گلوله خورده تو گردن ابراهیم ". رنگم پریده بود، ناخودآگاه به سمت سنگرهای مقابل دویدم و رفتم سراغ سنگر

امدادگر و اومدم بالای سرش

گلوله ای به عضلات گردن ابراهیم خورده بود و خون زیادی از گردنش می رفت. جواد رو پیدا کردم و پرسیدم:

"ابراهیم چی شده؟" با کمی مکث گفت: "نمی دونم چی بگم"، گفتم: "یعنی چی؟"

جواب داد: "با فرماندهان ارتش جلسه گذاشتیم که چطور به تپه حمله کنیم. عراقی ها مقاومت شدیدی می کردن و

نیروی زیادی روی تپه و اطراف اون داشتن. توی جلسه هر طرحی دادیم به نتیجه نرسید. نزدیک اذان صبح بود و باید

سریع یه کاری می کردیم. اما نمی دونستیم که چه کاری بهتره. یکدفعه ابراهیم از سنگر خارج شد و به سمت تپه

عراقی ها چند قدمی حرکت کرد. بعد روی یه تخته سنگ به سمت قبله ایستاد و با صدای بلند شروع به گفتن اذان

صبح کرد. ما هم از جلسه خارج شدیم و هر چه داد می زدیم که ابراهیم بیا عقب، الان عراقی ها تو رو می زنن فایده

نداشت.

تقریباً تا آخرهای اذان رو گفت و با تعجب دیدیم که صدای تیراندازی عراقی ها قطع شده. ولی همون موقع یک

گلوله شلیک شد و به ابراهیم اصابت کرد و ما هم آوردیمش عقب ".

***

ساعتی بعد هوا کاملاً روشن شده بود و مشغول تقسیم نیروها و جواب دادن به بیسیم بودم. یکدفعه یکی از بچه ها

دوید و آمد پیش من و با عجله گفت: "حاجی، حاجی یه سری عراقی دستاشون رو بالا گرفتن و دارن به این طرف

میان!"

با تعجب گفتم:"کجا هستن" و بعد با هم به یکی از سنگرهای مشرف به تپه رفتیم و دیدم حدود بیست نفر از طرف

تپه مقابل،پارچه سفید به دست گرفته اند و به سمت ما می آیند. فوری گفتم: "بچه ها مسلح بایستید، شاید این حقه باشه

و بخوان حمله کنند."

لحظاتی بعد هجده عراقی که یکی از آنها افسر فرمانده بود خودشان را تسلیم کردند. من هم از اینکه در این محور از

عراقی ها اسیر گرفتیم خوشحال بودم. با خودم فکر می کردم که حتماً حمله خوب بچه ها و اجرای آتش باعث ترس

عراقی ها و اسارت اونها شده. لذا به یکی از بچه ها که عربی بلد بود گفتم: " بیا و اون درجه دار عراقی رو هم بیار توی

سنگر".

مثل بازجوها پرسیدم: "اسمت چیه و درجه و مسئولیت خودت رو بگو! " خودش رو معرفی کرد و گفت: "درجه ام

سرگرد و فرمانده گردانی هستم که روی تپه و اطراف اون مستقر بودن و ما از لشکر احتیاط بصره هستیم که به این

منطقه اعزام شدیم."

پرسیدم: "چقدر نیروی دیگه روی تپه هستن" گفت: " الان هیچی"

چشمانم گرد شد و گفتم: "هیچی!؟"

جواب داد که: "ما اومدیم و خودمون رو اسیر کردیم، بقیه نیروها رو هم فرستادم عقب، الان تپه خالیه "

با تعجب نگاهش کردم و گفتم: "چرا !؟"

گفت: "چون نمی خواستند تسلیم بشن"

تعجب من بیشتر شد و گفتم: "یعنی چی؟!"

فرمانده عراقی به جای اینکه جواب من رو بده پرسید:"این المؤذن؟"

معنی این حرفش رو فهمیدم و با تعجب گفتم: "مؤذن!؟"

انگار بغض گلویش را گرفته باشد شروع به صحبت کرد و مترجم هم سریع ترجمه می کرد:

"به ما گفته بودن شما مجوس و آتش پرستید، به ما گفته بودن که برای اسلام به ایران حمله می کنیم و با ایرانی ها

می جنگیم، باور کنید همه ما شیعه هستیم، ما وقتی می دیدیم فرماندهان عراقی مشروب می خورن و اصلاً اهل نماز

نیستند خیلی در جنگیدن با شما تردید کردیم. صبح امروز وقتی صدای اذان رزمنده شما رو شنیدم که با صدای رسا و

بلند اذان می گفت. تمام بدنم لرزید. وقتی نام امیرالمؤمنین (ع) رو آورد با خودم گفتم: داری با برادرای خودت می جنگی.

نکنه مثل ماجرای کربلا ... "

دیگر گریه امان صحبت کردن به او نمی داد. دقایقی بعد ادامه داد که:

"برای همین تصمیم گرفتم تسلیم بشم و بار گناهم رو سنگین تر نکنم. لذا دستور دادم کسی شلیک نکنه. هوا هم که

روشن شد نیروهام رو جمع کردم و گفتم: من می خوام تسلیم ایرانی ها بشم. هرکس می خواد، با من بیاد، این افرادی هم

که با من اومدن هم فکرها و هم عقیده های من هستن و بقیه نیروهام رفتند عقب. البته اون سربازی که به سمت

مؤذن شما شلیک کرد رو هم آوردم و اگر دستور بدین می کشمش، حالا خواهش می کنم بگو که مؤذن زنده است یا نه؟

"

مثل آدم های گیج و منگ داشتم به حرفای فرمانده عراقی گوش می کردم. هیچ حرفی نمی توانستم بزنم، بعد از مدتی

سکوت گفتم:"آره زنده است". بعد با هم ازسنگر خارج شدیم و رفتیم پیش امدادگر، زخم گردن ابراهیم رو بسته بودند و

داخل یکی از سنگرها خوابیده بود. تمام هجده نفر اسیر عراقی آمدند و دست ابراهیم رو بوسیدند و رفتند. ولی نفر آخر

به پای ابراهیم افتاده بود و گریه می کرد و می گفت: "من رو ببخش، من شلیک کردم. " بغض گلوی مرا هم گرفته بود.

حال عجیبی داشتم. دیگه حواسم به عملیات و نیروها نبود.

وقتی می خواستم اسرای عراقی رو به همراه چند نفر از بچه ها به عقب بفرستم فرمانده عراقی مرا صدا زد و گفت: "آن

طرف رو نگاه کن، یک گردان کماندویی و چند تانک قصد پیشروی از آن طرف رو دارن، خیلی مراقب باشین. " بعد

ادامه داد: "سریع تر بروید و تپه رو بگیرید".

من هم سریع چند تا از بچه های اندرزگو رو که اونجا بودن به سمت تپه فرستادم. با آزاد شدن آن ارتفاع پاکسازی

منطقه انار کامل شد. گردان کماندویی هم حمله کرد ولی چون ما آمادگی لازم رو داشتیم بیشتر نیروهای آن از بین

رفت و حمله آنها نا موفق بود. روزهای بعد با انجام عملیات محمدرسول الله در مریوان فشار ارتش عراق بر گیلان غرب

کم شد.

به هر حال عملیات مطلع الفجر به بسیاری از اهداف خود دست یافت و بسیاری از مناطق کشور عزیزمان آزاد شد هر

چند که سردارانی نظیر غلامعلی پیچک، جمال تاجیک و حسن بالاش در این عملیات به دیدار یار شتافتند.

ابراهیم چند روز بعد، پس از بهبودی کامل دوباره به گروه ملحق شد. همان روز اعلام شد که در طی عملیات

مطلع الفجر که با رمز مقدس یا مهدی (عج) ادرکنی انجام شد. بیش از چهارده گردان نیروی مخصوص عراق از بین

رفت و نزدیک به دو هزار کشته و مجروح و دویست اسیر از جمله تلفات ارتش عراق بود. همچنین دو فروند هواپیمای

دشمن با اجرای آتش خوب بچه ها سقوط کرد.




سلام بر ابراهیم

اینگونه نیکوکاران را جزا می دهیم

به درستی که او از بندگان مؤمن ما بود