کسی نگفت چه آمد سر تو و پسرت؟
کسی نگفت که محسن چگونه پرپر شد ؟
چگونه زخمی آن قصه ها شده جگرت؟
نوشته شیخ قمی در کتاب مقتل خود
میان شعله ی آتش شکست بال و پرت
وبا هجوم جماعت میان خانه تان
تو.... له شدی و بهم ریخت خانه در نظرت
چقدر در وسط کوچه ها حرامی بود
چقدر هیزم وآتش گرفته دور و برت
تو از ولایت مولا دفاع کرده ای و …
به گوش کل خلایق رسیده این خبرت
غم تو غصه ی پهلو و داغ محسن نیست
برای غربت مولا خمیده شد کمرت
علی فروخت سپر را و گفت فاطمه هست
بگو دوباره علی جان شکسته شد سپرت
کمی زخون شما روی میخ در مانده
علی شکسته دلش از نظاره ی اثرت